ایوب به سخنان خود ادامه داده، گفت: |
ای کاش روزهای گذشته بازمیگشت، روزهایی که خدا، نگهدار من بود |
و راهی را که در پیش داشتم روشن میساخت و من با نور او در دل تاریکی قدم برمیداشتم! |
بله، در آن روزها کامران بودم و زیر سایهٔ خدا زندگی میکردم. |
خدای قادر مطلق همراه من بود و فرزندانم در اطراف من بودند. |
من پاهای خود را با شیر میشستم و از صخرهها برای من چشمههای روغن زیتون جاری میشد! |
در آن روزها به دروازهٔ شهر میرفتم و در میان بزرگان مینشستم. |
جوانان با دیدن من با احترام کنار میرفتند، پیران از جا برمیخاستند، |
ریشسفیدان قوم خاموش شده، دست بر دهان خود میگذاشتند |
و بزرگان سکوت اختیار میکردند. |
هر که مرا میدید و حرفهایم را میشنید از من تعریف و تمجید میکرد؛ |
زیرا من به داد فقرا میرسیدم و یتیمانی را که یار و یاور نداشتند کمک میکردم. |
کسانی را که دم مرگ بودند یاری میدادم و ایشان برایم دعای خیر میکردند و کاری میکردم که دل بیوهزنان شاد شود. |
هر کاری که انجام میدادم از روی عدل و انصاف بود؛ عدالت جامه من بود و انصاف تاج من. |
برای کورها چشم و برای لنگان پا بودم؛ |
برای فقرا پدر بودم و از حق غریبهها دفاع میکردم. |
دندانهای ستمگران را میشکستم و شکار را از دهانشان میگرفتم. |
در آن روزها فکر میکردم که حتماً پس از یک زندگی خوش طولانی به آرامی در جمع خانوادۀ خود خواهم مرد. |
زیرا مانند درختی بودم که ریشههایش به آب میرسید و شاخههایش از شبنم سیراب میشد. |
پیوسته افتخارات تازهای نصیبم میشد و به قدرتم افزوده میگشت. |
همه با سکوت به حرفهایم گوش میدادند و برای نصیحتهای من ارزش قائل بودند. |
پس از اینکه سخنانم تمام میشد آنها دیگر حرفی نمیزدند، زیرا نصایح من برای آنها قانع کننده بود. |
آنها مانند کسی که در زمان خشکسالی انتظار باران را میکشد، با اشتیاق در انتظار سخنان من بودند. |
وقتی که دلسرد بودند، با یک لبخند آنها را تشویق میکردم و بار غم را از دلهایشان برمیداشتم. |
مانند کسی بودم که عزاداران را تسلی میدهد. در میان ایشان مثل یک پادشاه حکومت میکردم و مانند یک رهبر آنها را راهنمایی مینمودم. |