شب عید پِسَح فرا رسید. عیسی میدانست که وقت آن رسیده که این جهان را ترک کند و نزد پدر برود. او که شاگردانش را در طول خدمت زمینیاش محبت کرده بود، اکنون محبت خود را به کمال به ایشان نشان داد. |
وقت شام بود، و ابلیس از پیش، یهودا، پسر شمعون اسخریوطی را برانگیخته بود که به عیسی خیانت کند. |
عیسی میدانست که پدر اختیار همه چیز را به دست او سپرده، و اینکه از نزد خدا آمده و باید بار دیگر نزد او بازگردد. |
پس، از سر شام بلند شد، لباس خود را درآورد، حولهای به کمر بست، |
آب در لگن ریخت و به شستن پاهای شاگردان و خشک کردن آنها با حوله پرداخت. |
وقتی به شمعون پطرس رسید، پطرس به او گفت: «سرورم، تو نباید پاهای ما را بشویی.» |
عیسی جواب داد: «اکنون علّت کار مرا درک نمیکنی؛ ولی یک روز خواهی فهمید.» |
پطرس بار دیگر با اصرار گفت: «نه، هرگز نمیگذارم پاهای مرا بشویی.» عیسی فرمود: «اگر پاهای تو را نشویم تو به من تعلق نخواهی داشت.» (aiōn g165) |
پطرس با عجله گفت: «سرورم، پس حالا که اینطور است، نه فقط پا، بلکه دست و صورتم را نیز بشوی.» |
عیسی جواب داد: «کسی که تازه حمام کرده، فقط کافی است که پاهای خود را بشوید تا تمام بدنش پاکیزه شود. شما نیز پاکید ولی نه همه.» |
چون عیسی میدانست چه کسی به او خیانت خواهد کرد؛ از این جهت گفت که همهٔ شاگردان پاک نیستند. |
پس از آنکه پاهای شاگردان خود را شست، لباس خود را پوشید و سر میز شام نشست و پرسید: «آیا فهمیدید چرا این کار را کردم؟ |
شما مرا استاد و خداوند میخوانید، و درست میگویید چون همینطور نیز هست. |
حال، اگر من که خداوند و استاد شما هستم، پاهای شما را شستم، شما نیز باید پاهای یکدیگر را بشویید. |
من به شما سرمشقی دادم تا شما نیز همینطور رفتار کنید. |
چون مسلماً خدمتکار از اربابش بالاتر نیست و قاصد نیز از فرستندهاش مهمتر نمیباشد. |
در زندگی، سعادت در این است که به آنچه میدانید، عمل کنید.» |
«این را به همهٔ شما نمیگویم، چون تکتک شما را که انتخاب کردهام، خوب میشناسم. اما آنچه در کتب مقدّس آمده باید جامۀ عمل بپوشد که میفرماید:”کسی که نان و نمک مرا میخورْد، دشمن من شده است.“ |
این را به شما میگویم تا وقتی واقع شد، به من ایمان بیاورید. |
بدانید که هر کس فرستادۀ مرا قبول کند، مرا پذیرفته است و آنکه مرا قبول کند فرستندۀ مرا پذیرفته است.» |
پس از این سخن، عیسی به شدت محزون شد و با دلی شکسته گفت: «براستی به شما میگویم که یکی از شما به من خیانت خواهد کرد.» |
شاگردان مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند و در حیرت بودند که عیسی این را درباره چه کسی میگوید. |
یکی از شاگردان، که عیسی دوستش میداشت، کنار او تکیه زده بود. |
شمعون پطرس به او اشاره کرد تا بپرسد کیست که دست به چنین کار وحشتناکی میزند. |
پس، آن شاگرد به عیسی نزدیکتر شد و پرسید: «خداوندا، آن شخص کیست؟» |
فرمود: «آن کسی است که یک لقمه میگیرم و به او میدهم.» آنگاه لقمهای گرفت و آن را به یهودا پسر شمعون اسخریوطی داد. |
به محض اینکه لقمه از گلوی یهودا پایین رفت، شیطان داخل او شد. پس عیسی به او فرمود: «کاری را که میخواهی انجام دهی، زودتر عملی کن!» |
هیچکس به هنگام شام منظور عیسی را نفهمید. |
فقط بعضی گمان کردند که چون پول دست یهودا بود، عیسی به او دستور داد که برود و خوراک بخرد و یا چیزی به فقرا بدهد. |
یهودا لقمه را خورد و بیدرنگ در تاریکی شب بیرون رفت. |
به محض اینکه یهودا از اتاق خارج شد، عیسی فرمود: «وقت آن رسیده است که پسر انسان وارد جلالش شود و خدا نیز توسط او جلال یابد. |
خدا نیز بهزودی بزرگی و جلال خود را به من خواهد داد. |
ای فرزندان من که برایم بسیار عزیز هستید، چقدر این لحظات کوتاهند. بهزودی باید شما را بگذارم و بروم. آنگاه همانطور که به سران قوم یهود گفتم، همه جا به دنبال من خواهید گشت، اما مرا نخواهید یافت و نخواهید توانست به جایی که میروم، بیایید. |
«پس حال، دستوری تازه به شما میدهم: یکدیگر را دوست بدارید همانگونه که من شما را دوست میدارم. |
محبت شما به یکدیگر، به جهان ثابت خواهد کرد که شما شاگردان من میباشید.» |
شمعون پطرس پرسید: «سرور من، کجا میخواهید بروید؟» عیسی جواب داد: «حال، نمیتوانی با من بیایی، ولی بعد به دنبالم خواهی آمد.» |
پطرس پرسید: «سرورم، چرا نمیتوانم حالا بیایم؟ من حتی حاضرم جانم را فدای تو کنم.» |
عیسی جواب داد: «تو جانت را فدای من میکنی؟ همین امشب پیش از بانگ خروس، سه بار مرا انکار کرده، خواهی گفت که مرا نمیشناسی.» |