< مَرقُس 6 >
آنگاه عیسی از آن دیار روانه شد و همراه شاگردانش به ناصره، شهری که در آن بزرگ شده بود، بازگشت. | 1 |
फिर वहाँ से निकल कर 'ईसा अपने शहर में आया और उसके शागिर्द उसके पीछे हो लिए।
روز شَبّات به کنیسه رفت و به تعلیم دادن پرداخت. بسیاری از مردم با شنیدن سخنان او غرق در شگفتی شده، میگفتند: «این مرد همۀ این حکمت و قدرت معجزات را از کجا به دست آورده است؟ | 2 |
जब सबत का दिन आया “तो वो इबादतख़ाने में ता'लीम देने लगा और बहुत लोग सुन कर हैरान हुए और कहने लगे, ये बातें इस में कहाँ से आ गईं? और ये क्या हिक्मत है जो इसे बख़्शी गई और कैसे मोजिज़े इसके हाथ से ज़ाहिर होते हैं?
او که همان نجّار است و مادرش مریم و برادرانش هم یعقوب و یوشا و یهودا و شمعون هستند؛ خواهرانش نیز در میان ما زندگی میکنند.» و بدین ترتیب به او حسادت ورزیده، بیاحترامی کردند. | 3 |
क्या ये वही बढ़ई नहीं जो मरियम का बेटा और या'क़ूब और योसेस और यहूदाह और शमौन का भाई है और क्या इसकी बहनें यहाँ हमारे हाँ नहीं?” पस उन्होंने उसकी वजह से ठोकर खाई।
عیسی به ایشان فرمود: «نبی همه جا مورد احترام است، جز در وطنش و در میان خویشان و خانوادۀ خود.» | 4 |
ईसा ने उन से कहा, “नबी अपने वतन और अपने रिश्तेदारों और अपने घर के सिवा और कहीं बेइज़्ज़त नहीं होता।”
و او نتوانست معجزهٔ بزرگی در آن شهر انجام دهد چون مردم به او ایمان نداشتند، فقط دست خود را بر چند بیمار گذاشت و ایشان را شفا بخشید. | 5 |
और वो कोई मोजिज़ा वहाँ न दिखा सका, सिर्फ़ थोड़े से बीमारों पर हाथ रख कर उन्हें अच्छा कर दिया।
عیسی نمیتوانست باور کند که همشهریان او تا این حد بیایمان باشند. آنگاه عیسی به دهکدههای مختلف رفته، به تعلیم دادن مردم پرداخت. | 6 |
और उस ने उनकी बे'ऐतिक़ादी पर ता'अज्जुब किया और वो चारों तरफ़ के गाँव में ता'लीम देता फिरा।
او دوازده شاگرد خود را فرا خواند و ایشان را دو به دو فرستاد و به ایشان اقتدار داد تا ارواح پلید را از مردم بیرون کنند. | 7 |
उसने बारह को अपने पास बुलाकर दो दो करके भेजना शुरू किया और उनको बदरूहों पर इख़्तियार बख़्शा।
در ضمن به ایشان فرمود: «جز چوبدستی چیزی همراه خود نبرید. نه خوراک، نه کولهبار، نه پول در کمربند خود، | 8 |
और हुक्म दिया “रास्ते के लिए लाठी के सिवा कुछ न लो, न रोटी, न झोली, न अपने कमरबन्द में पैसे।
و نه حتی کفش و لباس اضافی. | 9 |
मगर जूतियाँ पहनों और दो दो कुरते न पहनों।”
به هر خانهای که وارد شدید، تا هنگام ترک آن محل، در آن خانه بمانید. | 10 |
और उसने उनसे कहा, “जहाँ तुम किसी घर में दाख़िल हो तो उसी में रहो, जब तक वहाँ से रवाना न हो।
اگر در جایی شما را نپذیرفتند و حاضر نبودند به سخنانتان گوش دهند، از آنجا بیرون بروید و گرد و خاکی را که از آن ده بر پاهایتان نشسته است پاک کنید، تا نشان دهید که آنان چه فرصتی را از دست دادهاند.» | 11 |
जिस जगह के लोग तुम्हें क़बूल न करें और तुम्हारी न सुनें, वहाँ से चलते वक़्त अपने तलुओं की मिट्टी झाड़ दो ताकि उन पर गवाही हो।”
پس ایشان رفته، همهٔ مردم را به توبه از گناهان دعوت کردند. | 12 |
और बारह शागिर्दों ने रवाना होकर ऐलान किया, कि “तौबा करो।”
ایشان روحهای پلید زیادی را بیرون کردند و بیماران بسیاری را با روغن تدهین کرده، شفا دادند. | 13 |
और बहुत सी बदरूहों को निकाला और बहुत से बीमारों को तेल मल कर अच्छा कर दिया।
طولی نکشید که خبر کارهای عیسی به گوش هیرودیس پادشاه رسید زیرا همه جا گفتگو دربارهٔ معجزات او بود. بعضی میگفتند: «بیشک، این همان یحیای تعمیددهنده است که زنده شده، و به همین دلیل است که میتواند چنین معجزاتی انجام دهد.» | 14 |
और हेरोदेस बादशाह ने उसका ज़िक्र सुना “क्यूँकि उसका नाम मशहूर होगया था और उसने कहा, यूहन्ना बपतिस्मा देनेवाला मुर्दों में से जी उठा है, क्यूँकि उससे मोजिज़े ज़ाहिर होते हैं।”
عدهای نیز بر این گمان بودند که او همان ایلیای نبی است که ظهور کرده است. دیگران نیز میگفتند که او پیامبری است مانند پیامبران بزرگ گذشته. | 15 |
मगर बा'ज़ कहते थे, एलियाह है और बा'ज़ ये नबियों में से किसी की मानिन्द एक नबी है।
اما هیرودیس میگفت: «نه، این باید همان یحیی باشد که من سرش را از تن جدا کردم، و حالا دوباره زنده شده است.» | 16 |
मगर हेरोदेस ने सुनकर कहा, “यूहन्ना जिस का सिर मैंने कटवाया वही जी उठा है”
ماجرا از این قرار بود که هیرودیس سربازانی فرستاده، یحیی را دستگیر کرده و به زندان انداخته بود، به خاطر هیرودیا که زن فیلیپ، برادر هیرودیس بود، و حالا هیرودیس او را به زنی گرفته بود. | 17 |
क्यूँकि हेरोदेस ने अपने आदमी भेजकर यूहन्ना को पकड़वाया और अपने भाई फ़िलिपुस की बीवी हेरोदियास की वजह से उसे क़ैदख़ाने में बाँध रखा था, क्यूँकि हेरोदेस ने उससे शादी कर ली थी।
یحیی به هیرودیس گفته بود: «ازدواج تو با هیرودیا، همسر برادرت فیلیپ، کار درستی نیست.» | 18 |
और यूहन्ना ने उससे कहा था, “अपने भाई की बीवी को रखना तुझे जाएज़ नहीं।”
هیرودیا از یحیی کینه به دل داشت و میخواست او را بکشد، اما این کار بدون اجازهٔ هیرودیس ممکن نبود. | 19 |
पस हेरोदियास उस से दुश्मनी रखती और चाहती थी कि उसे क़त्ल कराए, मगर न हो सका।
هیرودیس به یحیی احترام میگذاشت چون میدانست که او مرد نیک و مقدّسی است؛ بنابراین، از او حمایت میکرد و هرگاه با یحیی گفتگو مینمود، وجدانش ناراحت میشد. با این حال دوست میداشت سخنان او را بشنود. | 20 |
क्यूँकि हेरोदेस यूहन्ना को रास्तबाज़ और मुक़द्दस आदमी जान कर उससे डरता और उसे बचाए रखता था और उसकी बातें सुन कर बहुत हैरान हो जाता था, मगर सुनता ख़ुशी से था।
اما سرانجام فرصت مناسبی برای هیرودیا پیش آمد. به این ترتیب که هیرودیس در روز تولد خود، ضیافتی ترتیب داد و همهٔ درباریان و فرماندهان و بزرگان ایالت جلیل را دعوت کرد. | 21 |
और मौक़े के दिन जब हेरोदेस ने अपनी सालगिराह में अमीरों और फ़ौजी सरदारों और गलील के रईसों की दावत की।
آنگاه دختر هیرودیا وارد مجلس شد و رقصید و هیرودیس و میهمانانش را شاد کرد. پس هیرودیس پادشاه برای او قسم خورد و گفت: «هر چه میخواهی بگو تا به تو بدهم.» | 22 |
और उसी हेरोदियास की बेटी अन्दर आई और नाच कर हेरोदेस और उसके मेहमानों को ख़ुश किया तो बादशाह ने उस लड़की से कहा, “जो चाहे मुझ से माँग मैं तुझे दूँगा।”
و نیز سوگند خورده گفت: «هر چه از من بخواهی، حتی نصف مملکتم را، به تو خواهم داد.» | 23 |
और उससे क़सम खाई “जो कुछ तू मुझ से माँगेगी अपनी आधी सल्तन्त तक तुझे दूँगा।”
دختر بیدرنگ نزد مادرش رفت تا با او مشورت کند. مادرش نیز به او گفت: «سر یحیی را درخواست کن!» | 24 |
और उसने बाहर आकर अपनी माँ से कहा, “मै क्या माँगू?” उसने कहा, “यूहन्ना बपतिस्मा देने वाले का सिर।”
دختر با عجله برگشت و درخواستش را به پادشاه گفت: «از تو میخواهم سر یحیای تعمیددهنده را همین الان در یک طَبَق به من بدهی.» | 25 |
वो फ़ौरन बादशाह के पास जल्दी से अन्दर आई और उस से अर्ज़ किया, “मैं चाहती हूँ कि तू यूहन्ना बपतिस्मा देने वाले का सिर एक थाल में अभी मुझे मँगवा दें।”
پادشاه از گفتۀ خود سخت پشیمان شد، اما چون در حضور میهمانانش قسم خورده بود، نتوانست درخواست او را رد کند. | 26 |
बादशाह बहुत ग़मगीन हुआ मगर अपनी क़समों और मेहमानों की वजह से उसे इन्कार करना न चाहा।
یکی از جلادان را به زندان فرستاد تا سر یحیی را از تن جدا کند و برایش بیاورد. | 27 |
पस बादशाह ने फ़ौरन एक सिपाही को हुक्म देकर भेजा कि उसका सिर लाए, उसने जाकर क़ैद खाने में उस का सिर काटा।
جلاد نیز به زندان رفت و سر یحیی را برید و آن را در یک سینی برای دختر آورد. او نیز سر بریده را نزد مادرش برد. | 28 |
और एक थाल में लाकर लड़की को दिया और लड़की ने माँ को दिया।
هنگامی که شاگردان یحیی از ماجرا باخبر شدند، آمدند و بدن او را برده، به خاک سپردند. | 29 |
फिर उसके शागिर्द सुन कर आए, उस की लाश उठा कर क़ब्र में रख्खी।
پس از مدتی، رسولان نزد عیسی برگشتند و او را از کارهایی که کرده و تعالیمی که داده بودند آگاه ساختند. | 30 |
और रसूल ईसा के पास जमा हुए और जो कुछ उन्होंने किया और सिखाया था, सब उससे बयान किया।
عیسی به ایشان گفت: «بیایید از غوغای جمعیت کمی دور شویم و استراحت کنیم.» رفت و آمد مردم آنقدر زیاد بود که حتی فرصت نمیکردند چیزی بخورند. | 31 |
उसने उनसे कहा, “तुम आप अलग वीरान जगह में चले आओ और ज़रा आराम करो इसलिए कि बहुत लोग आते जाते थे और उनको खाना खाने को भी फ़ुरसत न मिलती थी।”
پس سوار قایقی شدند تا به جای خلوتی بروند. | 32 |
पस वो नाव में बैठ कर अलग एक वीरान जगह में चले आए।
وقتی مردم دیدند که ایشان میروند، در کنار دریا آنقدر دویدند تا به مقصد ایشان رسیدند و پیش از آنکه عیسی و شاگردانش از قایق پیاده شوند، در آن محل حاضر بودند. | 33 |
लोगों ने उनको जाते देखा और बहुतेरों ने पहचान लिया और सब शहरों से इकट्ठे हो कर पैदल उधर दौड़े और उन से पहले जा पहुँचे।
وقتی عیسی از قایق پیاده شد، جمعیتی انبوه را دید، و دلش به حال ایشان سوخت، زیرا مانند گوسفندانی بیشبان بودند، پس چیزهای بسیاری به ایشان آموخت. | 34 |
और उसने उतर कर बड़ी भीड़ देखी और उसे उनपर तरस आया क्यूँकि वो उन भेड़ों की मानिन्द थे, जिनका चरवाहा न हो; और वो उनको बहुत सी बातों की ता'लीम देने लगा।
نزدیک غروب، شاگردان نزد او آمدند و گفتند: «در این جای دور افتاده، چیزی برای خوردن پیدا نمیشود. هوا نیز رو به تاریکی میرود. | 35 |
जब दिन बहुत ढल गया तो उसके शागिर्द उसके पास आकर कहने लगे, “ये जगह वीरान है, और दिन बहुत ढल गया है।
پس به مردم بگو به دهات و مزرعههای اطراف بروند و برای خود خوراک تهیه کنند.» | 36 |
इनको रुख़्सत कर ताकि चारों तरफ़ की बस्तियों और गाँव में जाकर, अपने लिए कुछ खाना मोल लें।”
ولی عیسی فرمود: «شما خودتان به ایشان خوراک بدهید.» پرسیدند: «با دست خالی؟ ما دویست دینار لازم داریم تا بتوانیم غذا بخریم و آنها را سیر کنیم!» | 37 |
उसने उनसे जवाब में कहा, “तुम ही इन्हें खाने को दो।” उन्होंने उससे कहा “क्या हम जाकर दो सौ दिन की मज़दूरी से रोटियाँ मोल लाएँ और इनको खिलाएँ?”
عیسی فرمود: «بروید ببینید چقدر نان داریم.» پس از پرس و جو، آمدند و گفتند که پنج نان و دو ماهی دارند. | 38 |
उसने उनसे पूछा, “तुम्हारे पास कितनी रोटियाँ हैं?” उन्होंने दरियाफ़्त करके कहा, “पाँच और दो मछलियाँ।”
آنگاه عیسی به شاگردانش فرمود تا مردم را دستهدسته بر سبزهها بنشانند. | 39 |
उसने उन्हें हुक्म दिया कि, “सब हरी घास पर कतार में होकर बैठ जाएँ।”
طولی نکشید که مردم در گروههای پنجاه نفری و صد نفری، بر زمین نشستند. | 40 |
पस वो सौ सौ और पचास पचास की कतारें बाँध कर बैठ गए।
عیسی آن پنج نان و دو ماهی را برداشت و به سوی آسمان نگاه کرده، برکت داد. سپس نانها را تکهتکه کرد و به شاگردانش داد تا پیش مردم بگذارند؛ دو ماهی را نیز بین همه تقسیم کرد. | 41 |
फिर उसने वो पाँच रोटियाँ और दो मछलियाँ लीं और आसमान की तरफ़ देखकर बर्क़त दी; और रोटियाँ तोड़ कर शागिर्दों को देता गया कि उनके आगे रख्खें, और वो दो मछलियाँ भी उन सब में बाँट दीं।
و شاگردان از خُردههای نان و ماهی، دوازده سبدِ پر برداشتند. | 43 |
और उन्होंने बे इस्तेमाल खाने और मछलियों से बारह टोकरियाँ भरकर उठाईं।
جمعاً پنج هزار مرد با خانوادههایشان نان خوردند. | 44 |
और खानेवाले पाँच हज़ार मर्द थे।
بلافاصله پس از آن، عیسی با اصرار، از شاگردانش خواست تا سوار قایق شوند و به بیت صیدا در آن طرف دریاچه بروند، و خودش مردم را مرخص کرد. | 45 |
और फ़ौरन उसने अपने शागिर्दों को मजबूर किया कि नाव पर बैठ कर उस से पहले उस पार बैत सैदा को चले जाएँ जब तक वो लोगों को रुख़्सत करे।
پس عیسی مردم را مرخص فرمود و خودش به کوه رفت تا دعا کند. | 46 |
उनको रुख़्सत करके पहाड़ पर दुआ करने चला गया।
به هنگام غروب، قایق شاگردان به وسط دریاچه رسیده بود و عیسی هنوز در تنهایی مشغول دعا بود. | 47 |
जब शाम हुई तो नाव झील के बीच में थी और वो अकेला ख़ुश्की पर था।
در این هنگام، او دید که ایشان در زحمت افتادهاند، زیرا بادِ تندی میوزید. اما نزدیک ساعت سه صبح، عیسی در حالی که روی آب راه میرفت، به آنها نزدیک شد و میخواست از ایشان بگذرد | 48 |
जब उसने देखा कि वो खेने से बहुत तंग हैं क्यूँकि हवा उनके मुख़ालिफ़ थी तो रात के पिछले पहर के क़रीब वो झील पर चलता हुआ उनके पास आया और उनसे आगे निकल जाना चाहता था।
که شاگردان او را در حال راه رفتن روی آب دیدند، و به گمان اینکه روحی میبینند، از ترس فریاد زدند، | 49 |
लेकिन उन्होंने उसे झील पर चलते देखकर ख़याल किया कि “भूत है” और चिल्ला उठे।
چون همه او را میدیدند و مضطرب شده بودند. ولی عیسی بیدرنگ با ایشان صحبت کرده، گفت: «قوی باشید! نترسید! منم!» | 50 |
क्यूँकि सब उसे देख कर घबरा गए थे, मगर उसने फ़ौरन उनसे बातें कीं और कहा, “मुतमईन रहो! मैं हूँ डरो मत।”
آنگاه سوار قایق شد و باد از وزیدن بازایستاد. شاگردان سخت حیرتزده شده بودند. | 51 |
फिर वो नाव पर उनके पास आया और हवा थम गई। और वो अपने दिल में निहायत हैरान हुए।
چون هنوز به اهمیت معجزۀ نانها پی نبرده بودند و دلشان سخت شده بود. | 52 |
इसलिए कि वो रोटियों के बारे में न समझे थे, बल्कि उनके दिल सख़्त हो गए थे।
وقتی به آن سوی دریاچه رسیدند، در ساحل جنیسارت از قایق پیاده شدند و در آنجا لنگر انداختند. | 53 |
और वो पार जाकर गनेसरत के इलाक़े में पहुँचे और नाव किनारे पर लगाई।
از قایق که بیرون آمدند، مردم فوری او را شناختند | 54 |
और जब नाव पर से उतरे तो फ़ौरन लोग उसे पहचान कर।
و در سراسر آن ناحیه خبر ورود او را پخش کردند. طولی نکشید که از هر طرف بیماران را روی تختها نزد او آوردند. | 55 |
उस सारे इलाक़े में चारों तरफ़ दौड़े और बीमारों को चारपाइयों पर डाल कर जहाँ कहीं सुना कि वो है वहाँ लिए फिरे।
عیسی هر جا قدم میگذاشت، چه در دهات و چه در شهرها و چه در مزرعهها، مردم بیماران را بر سر راه او میگذاشتند و التماس میکردند که لااقل اجازه دهد به لبۀ ردایش دست بزنند؛ و هر که به او دست میزد، شفا مییافت. | 56 |
और वो गाँव शहरों और बस्तियों में जहाँ कहीं जाता था लोग बीमारों को राहों में रख कर उसकी मिन्नत करते थे कि वो सिर्फ़ उसकी पोशाक का किनारा छू लें और जितने उसे छूते थे शिफ़ा पाते थे।