ایوب به سخنان خود ادامه داده، گفت: | 1 |
وَاسْتَطْرَدَ أَيُّوبُ فِي ضَرْبِ مَثَلِهِ: | ١ |
ای کاش روزهای گذشته بازمیگشت، روزهایی که خدا، نگهدار من بود | 2 |
«يَا لَيْتَنِي مَازِلْتُ كَمَا كُنْتُ فِي الشُّهُورِ الْغَابِرَةِ، فِي الأَيَّامِ الَّتِي حَفِظَنِي فِيهَا اللهُ، | ٢ |
و راهی را که در پیش داشتم روشن میساخت و من با نور او در دل تاریکی قدم برمیداشتم! | 3 |
كَانَ مِصْبَاحُهُ يُضِيءُ فَوْقَ رَأْسِي، فَأَسْلُكُ عَبْرَ الظُّلْمَةِ فِي نُورِهِ. | ٣ |
بله، در آن روزها کامران بودم و زیر سایهٔ خدا زندگی میکردم. | 4 |
يَوْمَ كُنْتُ فِي رَيعَانِ قُوَّتِي وَرِضَى اللهِ مُخَيِّماً فَوْقَ بَيْتِي. | ٤ |
خدای قادر مطلق همراه من بود و فرزندانم در اطراف من بودند. | 5 |
وَالْقَدِيرُ مَا بَرِحَ مَعِي، وَأَوْلادِي مَازَالُوا حَوْلِي. | ٥ |
من پاهای خود را با شیر میشستم و از صخرهها برای من چشمههای روغن زیتون جاری میشد! | 6 |
حِينَ كُنْتُ أَغْسِلُ خَطْوَاتِي بِاللَّبَنِ، وَالصَّخْرُ يَفِيضُ لِي أَنْهَاراً مِنَ الزَّيْتِ. | ٦ |
در آن روزها به دروازهٔ شهر میرفتم و در میان بزرگان مینشستم. | 7 |
حِينَ كُنْتُ أَخْرُجُ إِلَى بَوَّابَةِ الْمَدِينَةِ، وَأَحْتَلُّ فِي السَّاحَةِ مَجْلِسِي، | ٧ |
جوانان با دیدن من با احترام کنار میرفتند، پیران از جا برمیخاستند، | 8 |
فَيَرَانِي الشُّبَّانُ وَيَتَوَارَوْنَ، وَيَقِفُ الشُّيُوخُ احْتِرَاماً لِي. | ٨ |
ریشسفیدان قوم خاموش شده، دست بر دهان خود میگذاشتند | 9 |
يَمْتَنِعُ الْعُظَمَاءُ عَنِ الْكَلامِ وَيَضَعُونَ أَيْدِيَهُمْ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ. | ٩ |
و بزرگان سکوت اختیار میکردند. | 10 |
يَتَلاشَى صَوْتُ النُّبَلاءِ، وَتَلْتَصِقُ أَلْسِنَتُهُمْ بِأَحْنَاكِهِمْ. | ١٠ |
هر که مرا میدید و حرفهایم را میشنید از من تعریف و تمجید میکرد؛ | 11 |
إِذَا سَمِعَتْ لِيَ الأُذُنُ تُطَوِّبُنِي، وَإذَا شَهِدَتْنِي الْعَيْنُ تُثْنِي عَلَيَّ، | ١١ |
زیرا من به داد فقرا میرسیدم و یتیمانی را که یار و یاور نداشتند کمک میکردم. | 12 |
لأَنِّي أَنْقَذْتُ الْبَائِسَ الْمُسْتَغِيثَ، وَأَجَرْتُ الْيَتِيمَ طَالِبَ الْعَوْنِ، | ١٢ |
کسانی را که دم مرگ بودند یاری میدادم و ایشان برایم دعای خیر میکردند و کاری میکردم که دل بیوهزنان شاد شود. | 13 |
فَحَلَّتْ عَلَيَّ بَرَكَةُ الْمُشْرِفِ عَلَى الْمَوْتِ، وَجَعَلْتُ قَلْبَ الأَرْمَلَةِ يَتَهَلَّلُ فَرَحاً. | ١٣ |
هر کاری که انجام میدادم از روی عدل و انصاف بود؛ عدالت جامه من بود و انصاف تاج من. | 14 |
ارْتَدَيْتُ الْبِرَّ فَكَسَانِي، وَكَجُبَّةٍ وَعِمَامَةٍ كَانَ عَدْلِي. | ١٤ |
برای کورها چشم و برای لنگان پا بودم؛ | 15 |
كُنْتُ عُيُوناً لِلأَعْمَى، وَأَقْدَاماً لِلأَعْرَجِ، | ١٥ |
برای فقرا پدر بودم و از حق غریبهها دفاع میکردم. | 16 |
وَكُنْتُ أَباً لِلْمِسْكِينِ، أَتَقَصَّى دَعْوَى مَنْ لَمْ أَعْرِفْهُ. | ١٦ |
دندانهای ستمگران را میشکستم و شکار را از دهانشان میگرفتم. | 17 |
هَشَّمْتُ أَنْيَابَ الظَّالِمِ وَمِنْ بَيْنِ أَسْنَانِهِ نَزَعْتُ الْفَرِيسَةَ، | ١٧ |
در آن روزها فکر میکردم که حتماً پس از یک زندگی خوش طولانی به آرامی در جمع خانوادۀ خود خواهم مرد. | 18 |
ثُمَّ حَدَّثْتُ نَفْسِي: إِنِّي سَأَمُوتُ فِي خَيْمَتِي وَتَتَكَاثَرُ أَيَّامِي كَحَبَّاتِ الرَّمْلِ. | ١٨ |
زیرا مانند درختی بودم که ریشههایش به آب میرسید و شاخههایش از شبنم سیراب میشد. | 19 |
سَتَمْتَدُّ أُصُولِي إِلَى الْمِيَاهِ، وَالطَّلُّ يَبِيتُ عَلَى أَغْصَانِي. | ١٩ |
پیوسته افتخارات تازهای نصیبم میشد و به قدرتم افزوده میگشت. | 20 |
يَتَجَدَّدُ مَجْدِي دَائِماً، وَقَوْسِي أَبَداً جَدِيدَةٌ فِي يَدِي. | ٢٠ |
همه با سکوت به حرفهایم گوش میدادند و برای نصیحتهای من ارزش قائل بودند. | 21 |
يَسْتَمِعُ النَّاسُ لِي وَيَنْتَظِرُونَ، وَيَصْمُتُونَ مُنْصِتِينَ لِمَشُورَتِي. | ٢١ |
پس از اینکه سخنانم تمام میشد آنها دیگر حرفی نمیزدند، زیرا نصایح من برای آنها قانع کننده بود. | 22 |
بَعْدَ كَلامِي لَا يُثَنُّونَ عَلَى أَقْوَالِي، وَحَدِيثِي يَقْطُرُ عَلَيْهِمْ كَالنَّدَى. | ٢٢ |
آنها مانند کسی که در زمان خشکسالی انتظار باران را میکشد، با اشتیاق در انتظار سخنان من بودند. | 23 |
يَتَرَقَّبُونَنِي كَالْغَيْثِ، وَيَفْتَحُونَ أَفْوَاهَهُمْ كَمَنْ يَنْهَلُ مِنْ مَطَرِ الرَّبِيعِ | ٢٣ |
وقتی که دلسرد بودند، با یک لبخند آنها را تشویق میکردم و بار غم را از دلهایشان برمیداشتم. | 24 |
إِنِ ابْتَسَمْتُ لَهُمْ لَا يُصَدِّقُونَ، وَنُورُ وَجْهِي لَمْ يَطْرَحُوهُ عَنْهُمْ بَعِيداً. | ٢٤ |
مانند کسی بودم که عزاداران را تسلی میدهد. در میان ایشان مثل یک پادشاه حکومت میکردم و مانند یک رهبر آنها را راهنمایی مینمودم. | 25 |
أَخْتَارُ لَهُمْ طَرِيقَهُمْ وَأَتَصَدَّرُ مَجْلِسَهُمْ، وَأَكُونُ بَيْنَهُمْ كَمَلِكٍ بَيْنَ جُيُوشِهِ، وَكَالْمُعَزِّي بَيْنَ النَّائِحِينَ. | ٢٥ |