در آن روزها حِزِقیا سخت بیمار شد و نزدیک بود بمیرد. اشعیای نبی (پسر آموص) به عیادتش رفت و از جانب خداوند این پیغام را به او داد: «وصیتت را بکن، چون عمرت به آخر رسیده است؛ تو از این مرض شفا نخواهی یافت.» | 1 |
حِزِقیا صورت خود را به طرف دیوار برگردانید و نزد خداوند دعا کرده، گفت: | 2 |
«خداوندا، به خاطر آور چقدر نسبت به تو وفادار و امین بودهام و چطور سعی کردهام مطابق میل تو رفتار کنم.» سپس بغض گلویش را گرفت و به تلخی گریست. | 3 |
پیش از آنکه اشعیا قصر را ترک کند خداوند بار دیگر با او سخن گفت و فرمود: | 4 |
«نزد حِزِقیا رهبر قوم من برگرد و به او بگو که یهوه، خدای جدت داوود دعای تو را شنیده و اشکهایت را دیده است. او پانزده سال دیگر بر عمر تو خواهد افزود. | 5 |
او تو را و این شهر را از چنگ پادشاه آشور نجات خواهد داد.» | 6 |
اشعیا به او گفت: «برای اینکه بدانی سخنانی را که خداوند به تو گفته، انجام خواهد داد، او علامتی به تو میدهد. | 7 |
آن علامت این است که خداوند سایهٔ ساعت آفتابی آحاز را ده درجه به عقب بر میگرداند.» پس سایهٔ آفتاب ده درجه به عقب برگشت. | 8 |
وقتی حِزِقیای پادشاه از بیماریای که داشت شفا یافت این شعر را سرایید: | 9 |
فکر میکردم در بهار عمر خویش زندگی را بدرود خواهم گفت، و به دنیای مردگان خواهم شتافت. (Sheol h7585) | 10 |
فکر میکردم در این دنیای زندگان دیگر هرگز خداوند را نخواهم دید و نگاهم بر هیچ انسانی نخواهد افتاد. | 11 |
مانند خیمهٔ شبانان که پایین میکشند و جمع میکنند، حیات من فرو میریخت؛ همچون پارچهٔ دستباف که از دستگاه بافندگی جدا میکنند، رشتهٔ عمرم پاره میشد. | 12 |
تمام شب ناله و زاری میکردم، گویی شیری دندههایم را خرد میکرد؛ فکر میکردم خدا جانم را میگیرد. | 13 |
صدایم به زحمت شنیده میشد، مانند قمری مینالیدم. از بس به آسمان چشم دوخته بودم، چشمانم ضعیف شده بود. دعا کردم که خداوند کمکم کند. | 14 |
چه بگویم که خداوند مرا بدین روز انداخته بود. از تلخی جان، خواب از چشمانم رفته بود. | 15 |
ای خداوند، تنبیه تو مفید است و به انسان حیات میبخشد. تو مرا سلامتی و شفا بخشیدی تو عمر دوباره به من دادی. | 16 |
بله، به نفع من شد که این همه زحمت دیدم. زیرا تو مرا محبت کردی، از مرگ نجاتم دادی و همهٔ گناهان مرا بخشیدی و فراموش کردی. | 17 |
کسی در دنیای مردگان نمیتواند تو را تمجید کند، و یا به وفاداریت توکل کند. (Sheol h7585) | 18 |
زندگانند که تو را ستایش میکنند، چنانکه من امروز تو را سپاس میگویم. بله، زندگانند که برای فرزندان خود تعریف میکنند که تو امین و وفادار هستی. | 19 |
خداوندا، تو مرا شفا دادی، و من در تمام روزهای عمرم تو را با سرود ستایش خواهم کرد. | 20 |
و اما اشعیا به افراد حِزِقیای پادشاه گفته بود که مقداری انجیر بگیرند و آن را له کرده، روی دمل حِزِقیا بگذارند و او شفا خواهد یافت. | 21 |
و حِزِقیا پرسیده بود: «برای اینکه ثابت شود که خداوند مرا شفا خواهد داد و من خواهم توانست به خانهٔ خداوند بروم او چه نشانهای به من میدهد؟» | 22 |