او به من فرمود: «ای پسر انسان، برخیز و بایست تا با تو سخن گویم.» | 1 |
هنگامی که او با من تکلم میکرد، روح خدا داخل من شد و مرا برخیزاند. آنگاه آن صدا را باز شنیدم، | 2 |
که به من گفت: «ای پسر انسان، من تو را نزد بنیاسرائیل میفرستم، نزد قومی یاغی که علیه من طغیان کردهاند. ایشان و پدرانشان همواره نسبت به من گناه ورزیدهاند. | 3 |
آنان قومی هستند سنگدل و سرکش، اما من تو را میفرستم تا کلام مرا به ایشان بیان نمایی. | 4 |
این یاغیان چه بشنوند، چه نشنوند، این را خواهند دانست که در میان آنها نبیای وجود دارد. | 5 |
«ای پسر انسان، از ایشان نترس! اگرچه تهدیدهای این قوم یاغی مانند خار و همچون نیش عقرب باشد، باکی نداشته باش! | 6 |
چه گوش بدهند، چه ندهند، تو کلام مرا به گوش آنها برسان و فراموش نکن که ایشان، قومی یاغی و سرکش هستند. | 7 |
«ای پسر انسان، به آنچه که به تو میگویم گوش کن و مانند ایشان یاغی نباش! دهانت را باز کن و هر چه به تو میدهم، بخور.» | 8 |
آنگاه نگاه کردم و دیدم دستی به طرف من آمد و طوماری با خود آورد. وقتی طومار را باز کرد، دیدم که هر دو طرفش مطالبی نوشته شده، مطالبی که حاکی از اندوه، ماتم و نابودی است. | 9 |