و شخصی ایلعازر نام، بیمار بود، از اهل بیت عنیا که ده مریم و خواهرش مرتابود. | ۱ 1 |
و مریم آن است که خداوند را به عطر، تدهین ساخت و پایهای او را به موی خودخشکانید که برادرش ایلعازر بیمار بود. | ۲ 2 |
پس خواهرانش نزد او فرستاده، گفتند: «ای آقا، اینک آن که او را دوست میداری مریض است.» | ۳ 3 |
چون عیسی این را شنید گفت: «این مرض تا به موت نیست بلکه برای جلال خدا تا پسر خدا از آن جلال یابد.» | ۴ 4 |
و عیسی مرتا و خواهرش و ایلعازررا محبت مینمود. | ۵ 5 |
پس چون شنید که بیمار است در جایی که بود دو روز توقف نمود. | ۶ 6 |
و بعد از آن به شاگردان خود گفت: «باز به یهودیه برویم.» | ۷ 7 |
شاگردان او راگفتند: «ای معلم، الان یهودیان میخواستند تو راسنگسار کنند؛ و آیا باز میخواهی بدانجابروی؟» | ۸ 8 |
عیسی جواب داد: «آیا ساعتهای روزدوازده نیست؟ اگر کسی در روز راه رود لغزش نمی خورد زیرا که نور این جهان را میبیند. | ۹ 9 |
ولیکن اگر کسی در شب راه رود لغزش خورد زیراکه نور در او نیست.» | ۱۰ 10 |
این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: «دوست ما ایلعازر در خواب است. اما میروم تا او را بیدار کنم.» | ۱۱ 11 |
شاگردان اوگفتند: «ای آقا اگر خوابیده است، شفا خواهدیافت.» | ۱۲ 12 |
اما عیسی درباره موت او سخن گفت وایشان گمان بردند که از آرامی خواب میگوید. | ۱۳ 13 |
آنگاه عیسی علانیه بدیشان گفت: «ایلعازرمرده است. | ۱۴ 14 |
و برای شما خشنود هستم که درآنجا نبودم تا ایمان آرید ولکن نزد او برویم.» | ۱۵ 15 |
پس توما که بهمعنی توام باشد به همشاگردان خود گفت: «ما نیز برویم تا با او بمیریم.» | ۱۶ 16 |
پس چون عیسی آمد، یافت که چهار روزاست در قبر میباشد. | ۱۷ 17 |
و بیت عنیا نزدیک اورشلیم بود، قریب به پانزده تیر پرتاب. | ۱۸ 18 |
وبسیاری از یهود نزد مرتا و مریم آمده بودند تابجهت برادرشان، ایشان را تسلی دهند. | ۱۹ 19 |
وچون مرتا شنید که عیسی میآید، او را استقبال کرد. لیکن مریم در خانه نشسته ماند. | ۲۰ 20 |
پس مرتابه عیسی گفت: «ای آقا اگر در اینجا میبودی، برادر من نمی مرد. | ۲۱ 21 |
ولیکن الان نیز میدانم که هرچه از خدا طلب کنی، خدا آن را به تو خواهد داد. | ۲۲ 22 |
عیسی بدو گفت: «برادر تو خواهد برخاست.» | ۲۳ 23 |
مرتا به وی گفت: «میدانم که در قیامت روزبازپسین خواهد برخاست.» | ۲۴ 24 |
عیسی بدو گفت: «من قیامت و حیات هستم. هرکه به من ایمان آورد، اگر مرده باشد، زنده گردد. | ۲۵ 25 |
و هرکه زنده بود و به من ایمان آورد، تا به ابد نخواهد مرد. آیااین را باور میکنی؟» (aiōn g165) | ۲۶ 26 |
او گفت: «بلیای آقا، من ایمان دارم که تویی مسیح پسر خدا که در جهان آینده است.» | ۲۷ 27 |
و چون این را گفت، رفت و خواهر خودمریم را در پنهانی خوانده، گفت: «استاد آمده است و تو را میخواند.» | ۲۸ 28 |
او چون این را بشنید، بزودی برخاسته، نزد او آمد. | ۲۹ 29 |
و عیسی هنوزوارد ده نشده بود، بلکه در جایی بود که مرتا او راملاقات کرد. | ۳۰ 30 |
و یهودیانی که در خانه با او بودندو او را تسلی میدادند، چون دیدند که مریم برخاسته، به تعجیل بیرون میرود، از عقب اوآمده، گفتند: «بهسر قبر میرود تا در آنجا گریه کند.» | ۳۱ 31 |
و مریم چون بهجایی که عیسی بودرسید، او را دیده، بر قدمهای او افتاد و بدو گفت: «ای آقا اگر در اینجا میبودی، برادر من نمی مرد.» | ۳۲ 32 |
عیسی چون او را گریان دید و یهودیان را هم که با او آمده بودند گریان یافت، در روح خودبشدت مکدر شده، مضطرب گشت. | ۳۳ 33 |
و گفت: «او را کجا گذاردهاید؟» به او گفتند: «ای آقا بیا وببین.» | ۳۴ 34 |
عیسی بگریست. | ۳۵ 35 |
آنگاه یهودیان گفتند: «بنگرید چقدر او را دوست میداشت!» | ۳۶ 36 |
بعضی از ایشان گفتند: «آیا این شخص که چشمان کور را باز کرد، نتوانست امر کند که این مرد نیز نمیرد؟» | ۳۷ 37 |
پس عیسی باز بشدت در خود مکدر شده، نزد قبرآمد و آن غارهای بود، سنگی بر سرش گذارده. | ۳۸ 38 |
عیسی گفت: «سنگ را بردارید.» مرتاخواهر میت بدو گفت: «ای آقا الان متعفن شده، زیرا که چهار روز گذشته است.» | ۳۹ 39 |
عیسی به وی گفت: «آیا به تو نگفتم اگر ایمان بیاوری، جلال خدا را خواهی دید؟» | ۴۰ 40 |
پس سنگ را از جایی که میت گذاشته شده بود برداشتند. عیسی چشمان خود را بالا انداخته، گفت: «ای پدر، تو را شکرمی کنم که سخن مرا شنیدی. | ۴۱ 41 |
و من میدانستم که همیشه سخن مرا میشنوی؛ و لکن بجهت خاطر این گروه که حاضرند گفتم تا ایمان بیاورندکه تو مرا فرستادی.» | ۴۲ 42 |
چون این را گفت، به آوازبلند ندا کرد: «ای ایلعازر، بیرون بیا.» | ۴۳ 43 |
در حال آن مرده دست و پای به کفن بسته بیرون آمد وروی او بهدستمالی پیچیده بود. عیسی بدیشان گفت: «او را باز کنید و بگذارید برود.» | ۴۴ 44 |
آنگاه بسیاری از یهودیان که با مریم آمده بودند، چون آنچه عیسی کرد دیدند، بدو ایمان آوردند. | ۴۵ 45 |
ولیکن بعضی از ایشان نزد فریسیان رفتند و ایشان را از کارهایی که عیسی کرده بودآگاه ساختند. | ۴۶ 46 |
پس روسای کهنه و فریسیان شورا نموده، گفتند: «چه کنیم زیرا که این مرد، معجزات بسیارمی نماید؟ | ۴۷ 47 |
اگر او را چنین واگذاریم، همه به اوایمان خواهندآورد و رومیان آمده، جا و قوم مارا خواهند گرفت.» | ۴۸ 48 |
یکی از ایشان، قیافا نام که در آن سال رئیس کهنه بود، بدیشان گفت: «شماهیچ نمی دانید | ۴۹ 49 |
و فکر نمی کنید که بجهت مامفید است که یک شخص در راه قوم بمیرد وتمامی طائفه هلاک نگردند.» | ۵۰ 50 |
و این را از خودنگفت بلکه چون در آن سال رئیس کهنه بود، نبوت کرد که میبایست عیسی در راه آن طایفه بمیرد؛ | ۵۱ 51 |
و نه در راه آن طایفه تنها بلکه تا فرزندان خدا را که متفرقند در یکی جمع کند. | ۵۲ 52 |
و از همان روز شورا کردند که او را بکشند. | ۵۳ 53 |
پس بعداز آن عیسی در میان یهود آشکارا راه نمی رفت بلکه از آنجا روانه شد به موضعی نزدیک بیابان به شهری که افرایم نام داشت و با شاگردان خود درآنجا توقف نمود. | ۵۴ 54 |
و چون فصح یهود نزدیک شد، بسیاری ازبلوکات قبل از فصح به اورشلیم آمدند تا خود راطاهر سازند | ۵۵ 55 |
و در طلب عیسی میبودند و درهیکل ایستاده، به یکدیگر میگفتند: « «چه گمان میبرید؟ آیا برای عید نمی آید؟» | ۵۶ 56 |
اما روسای کهنه و فریسیان حکم کرده بودند که اگر کسی بداند که کجا است اطلاع دهد تا او را گرفتارسازند. | ۵۷ 57 |