سپس زمین و آسمان تازهای را دیدم، چون آن زمین و آسمان اول ناپدید شده بود. از دریا هم دیگر خبری نبود. |
و من، یوحنا، شهر مقدّسِ اورشلیم را دیدم که از آسمان از جانب خدا پایین میآمد. چه منظرهٔ باشکوهی بود! شهر اورشلیم به زیبایی یک عروس بود که خود را برای ملاقات داماد آماده کرده باشد! |
از تخت، صدایی بلند شنیدم که میگفت: «خوب نگاه کن! معبد از این پس در میان آدمیان خواهد بود. از این پس خدا با ایشان زندگی خواهد کرد و ایشان خلقهای خدا خواهند شد. بله، خود خدا با ایشان خواهد بود. |
خدا هر اشکی را از چشمان آنها پاک خواهد کرد. دیگر نه مرگی خواهد بود و نه غمی، نه نالهای و نه دردی، زیرا تمام اینها متعلق به دنیای پیشین بود که از بین رفت.» |
آنگاه او که بر تخت نشسته بود، گفت: «اینک همه چیز را نو میسازم!» و به من گفت: «این را بنویس چون آنچه میگویم، راست و درست است. |
دیگر تمام شد! من الف و یا، و اول و آخر هستم. من به هر که تشنه باشد از چشمهٔ آب حیات به رایگان خواهم داد تا بنوشد. |
هر که پیروز شود تمام این نعمتها را به ارث خواهد برد و من خدای او خواهم بود و او فرزند من. |
ولی ترسوها و بیایمانان و مفسدان و قاتلان و زناکاران و جادوگران و بتپرستان و همۀ دروغگویان – جای همه در دریاچهای است که با آتش و گوگرد میسوزد. این همان مرگ دوم است.» (Limnē Pyr g3041 g4442) |
آنگاه یکی از آن هفت فرشته که هفت جام بلای آخر را در دست داشتند، نزد من آمد و گفت: «همراه من بیا تا عروس را به تو نشان دهم. او همسر برّه است.» |
سپس مرا در روح به قله کوه بلندی برد. از آنجا، شهر مقدّس اورشلیم را دیدم که از جانب خدا از آسمان پایین میآمد. |
شهر غرق در جلال خدا بود، و مثل یک تکه جواهر قیمتی، همچون یشم، که بلورهای شفافش برق میزند، میدرخشید. |
دیوارهای شهر، پهن و بلند بود. شهر دوازده دروازه و دوازده فرشتهٔ دربان داشت. اسامی دوازده قبیلهٔ بنیاسرائیل روی دروازهها نوشته شده بود. |
در هر طرف، یعنی در شمال، جنوب، شرق و غرب شهر، سه دروازه وجود داشت. |
دیوارهای شهر دوازده پایه داشت که بر آنها اسامی رسولان برّه نوشته شده بود. |
در دست فرشته یک چوب طلا بود که با آن در نظر داشت شهر و دروازهها و دیوارهایش را اندازه بگیرد. |
وقتی شهر را اندازه گرفت، معلوم شد به شکل مربع است، یعنی طول و عرضش با هم مساوی است. در واقع، طول و عرض و ارتفاع آن، هر کدام دوازده هزار پرتابِ تیر بود. |
سپس بلندی دیوار شهر را اندازه گرفت و معلوم شد در همه جا صد و چهل و چهار ذراع است. فرشته با استفاده از واحدهای مشخص، این اندازهها را به من گفت. |
خود شهر از طلای خالص مانند شیشه شفاف ساخته شده بود و دیوار آن از یَشم بود که بر روی دوازده لایه از سنگهای زیربنای جواهرنشان ساخته شده بود: لایهٔ اول از یشم، دومی از سنگ لاجورد، سومی از عقیق سفید، چهارمی از زمرد، |
پنجمی از عقیق سرخ، ششمی از عقیق، هفتمی از زبرجد، هشتمی از یاقوت کبود، نهمی از یاقوت زرد، دهمی از عقیق سبز، یازدهمی از فیروزه و دوازدهمی از یاقوت بود. |
جنس دوازده دروازهٔ شهر از مروارید بود، هر دروازه از یک قطعه مروارید. خیابان اصلی شهر از طلای ناب بود که مثل شیشه میدرخشید. |
در شهر هیچ معبدی دیده نمیشد، زیرا خدای قادر مطلق و برّه معبد آن هستند. |
این شهر احتیاجی به نور خورشید و ماه نداشت، چون شکوه و جلال خدا و برّه شهر را روشن میساخت. |
نورش قومهای زمین را نیز نورانی میکرد، و پادشاهان دنیا میآمدند و جلال خود را نثار آن میکردند. |
دروازههای شهر هرگز بسته نمیشود، چون در آنجا همیشه روز است و شبی وجود ندارد! |
عزّت و جلال و افتخار تمام قومها به آن وارد میشود. |
هیچ بدی یا شخص نادرست و فاسد اجازه ورود به آنجا را ندارد. این شهر فقط جای کسانی است که نامشان در دفتر حیات برّه نوشته شده باشد. |