آنگاه الیفاز تیمانی پاسخ داد: |
ای ایوب، آیا اجازه میدهی چند کلمهای حرف بزنم؟ چون دیگر نمیتوانم ساکت بمانم. |
تو در گذشته بسیاری را نصیحت کردهای که به خدا توکل جویند. به ضعیفان و بیچارگان و کسانی که گرفتار یأس بودند، قوت قلب دادهای. |
ولی اکنون که مصیبت به سراغ تو آمده است بیطاقت و پریشان شدهای. |
آیا اطمینان تو نباید بر خداترسیات باشد، و امید تو بر زندگی بیعیبی که داری؟ |
قدری فکر کن و ببین آیا تا به حال دیدهای انسانی درستکار و بیگناهی هلاک شود؟ |
تجربه من نشان میدهد که هر چه بکاری همان را درو میکنی. کسانی که گناه و بدی میکارند همان را درو میکنند. |
دَمِ خدا آنها را نابود میکند، و آنها از بادِ غضبش تباه میشوند. |
شیر میغُرّد و شیر ژیان نعره میکشد، اما دندانهای شیران قوی خواهند شکست. |
شیر نر از گرسنگی تلف میشود و تمام بچههایش پراکنده میگردند. |
سخنی در خفا به من رسید، گویی کسی در گوشم زمزمه میکرد. |
این سخن در رویایی آشفته، هنگامی که مردم در خوابی سنگین بودند بر من آشکار گشت. |
ناگهان ترس وجودم را فرا گرفت و لرزه بر استخوانهایم افتاد. |
روحی از برابر من گذشت و موی بر تنم راست شد! |
حضور روح را احساس میکردم، ولی نمیتوانستم او را ببینم. سپس در آن سکوت وحشتناک این ندا به گوشم رسید: |
«آیا انسان خاکی میتواند در نظر خدای خالق، پاک و بیگناه به حساب بیاید؟ |
خدا حتی به فرشتگان آسمان نیز اعتماد ندارد و بر خادمان خود خرده میگیرد، |
چه برسد به آدمیانی که از خاک آفریده شدهاند و مانند بید ناپایدارند. |
صبح، زندهاند و شب، میمیرند و برای همیشه از بین میروند و اثری از آنها باقی نمیماند. |
طنابِ خیمۀ آنها کشیده میشود و خیمه فرو میافتد، و آنها در جهالت میمیرند.» |